هوا سیاه بود...از سردترین شب های زمستون کنار ساحل دریای بی کران غم..
من وتو......و دیگر هیچ
روی شن های نرم ساحل با هم قدم زنان میرفتیم..
صورتت زیباتر از انعکاس نور ماه در آب بود..
زل زدی به چشام و بهم فهموندی که در آغوشت بکشم..
من تنم رو رها کردم...اما..
افتادم روی خاک!کسی پیشم نبود..!
چه رویای قشنگی!..
احساس تنهایی سرتاسر وجودم رو در اون هوای سرد میسوزوند..جای خالی دستای گرمت رو حس میکردم..
ساحل خیس شد... با اشکای من....
آسمون هم دلش به حالم سوخت نتونست جلوی خودش رو بگیره... بارون شروع شد
دریا به من حسودیش میشد و من به اون.....
نظرات شما عزیزان: